ایمان میخواهد به جنگ ایران و عراق برود، اما ابتدا باید برخی مشکلات را حل کند. این مشکلات شامل عروسی دخترش و درمان پسر نابینایش است. او مشغول حل این دو مشکل است که پسر دیگرش با پاهای زخمی از جبهه برمیگردد. ایمان فراموش میکند که به جبهه برود و به همراه دو پسرش به چند بیمارستان میرود تا برای آنها درمان پیدا کند. وقتی بیمارستانها نمیتوانند مشکلات پسرانش را حل کنند، آنها را به یک مکان مقدس میبرد تا درمان شوند.