کارولین دوست دارد خون بدهد زیرا او بیپول است و این کار پول آسانی است. همه چیز عالی است تا اینکه یک روز پزشک به او سرمی تزریق میکند که او را به نیاز به خون مبتلا میکند. کارولین با دندانهای جدیدش مردم را میکشد تا اینکه عاشق لیسا میشود و نمیخواهد خون او را بنوشد.