فیلم پلیچهای بیاوغلو
سلیمان در یک پمپ بنزین کار میکند. یکی از مشتریانش، کنان، که یک تاجر است، از او میخواهد که محافظ او باشد. سلیمان عاشق اویا است. کنان میخواهد از ازدواج آنها جلوگیری کند و با دختر فاحشهاش، چیچک، نقشهای میکشد. چیچک با سلیمان رابطه دارد و کنان از آنها عکس میگیرد. وقتی اویا عکسها را میبیند، شغلش را ترک میکند. کنان او را به کار برای خویشاوندش، لمَن، که خیاط است، میبرد. سلیمان کارش را ترک میکند و به دنبال اویا میگردد، اما موفق نمیشود. اویا از نقشههای شیطانی لمَن و کنان مطلع میشود و در تلاش برای فرار دستگیر میشود. چیچک به سلیمان در مورد مکان اویا اطلاع میدهد. همه برای نجات او سازماندهی میشوند و موفق میشوند. چیچک در ازای جانش، لمَن و کنان را شلیک میکند.