دیلبردر یک روستای شرقی بسیار فقیر با خانوادهاش زندگی میکند و تنها رویایش ازدواج با عشق دوران کودکیاش، علی است. اما وقتی متوجه میشود که به دلیل دلیلی که نمیتواند از آن فرار کند، این اتفاق نخواهد افتاد، دیوانه میشود و خود را در انبار خانوادهاش حبس میکند. سپس به همه اعلام میکند که با اولین مردی که خواستگاری کند، ازدواج خواهد کرد و تا آن زمان از انبار خارج نخواهد شد. روزی، مردی لنگزن به روستا میآید. او تنهاست و شنیده که دختری در این روستا آماده ازدواج با اوست.