زمانی که بلانکا اسنو با گذراندن کریسمس با نامادری بدجنسش، ویکتوریا، روبرو میشود، سعی میکند آرزوهای پدر مرحومش را برآورده کند و خاطرات جدیدی به عنوان یک خانواده بسازد. اما ویکتوریا نقشه میکشد تا بلانکا را از ارث پدرش کنار بزند و پول و عمارت او را برای خود نگه دارد. ویکتوریا بلانکا را هیپنوتیزم میکند تا او همه چیز درباره وصیت پدرش را فراموش کند. وقتی بلانکا در یک مسافرخانه کوچک خارج از شهر با فراموشی شدید بیدار میشود، کمک هفت دوست عجیب و غریب، هالی جالیها، را دریافت میکند تا به او در فهمیدن زندگیاش کمک کنند. در حالی که سعی میکند حافظهاش را به دست آورد، متوجه میشود که مورد توجه هم نقاش خانه، هانتر، و هم لوکاس پرینس قرار گرفته است. اما، به چه کسی میتواند اعتماد کند؟