جوان گیراردی از زمانی که خانوادهاش به شهر آركادیا نقل مکان کردهاند، کمی عجیب رفتار میکند. هیچکس نمیداند که افراد مختلف خود را به عنوان خدا معرفی میکنند و سپس به نوجوان دستوراتی خاص میدهند. جوان که از خواستههای خدا مطمئن نیست و نمیداند آیا هنوز سالم است یا نه، به آرامی شروع به پیروی از دستورات مبهم خدا میکند، در حالی که سعی دارد یک زندگی «عادی» نوجوانانه را حفظ کند.