در یک شب تراژیک در نئو ورونا، خانواده کپلوت توسط مانتاگ کشته میشوند و کشور به تصرف درمیآید. تنها بازمانده کپلوت، کودک ژولیت است که توسط شوالیههای وفادار نجات مییابد. چهارده سال بعد، مردم نئو ورونا در فقر و ترس زندگی میکنند. ژولیت تمام عمرش را در پنهان زندگی کرده و به عنوان طوفان سرخ مردانه، به طور مخفیانه با ظلم نئو ورونا مبارزه میکند. در یکی از ماجراجوییهای مخفیاش، او با رومئو کمک میشود و عاشق او میشود. سرانجام، در یک روز سرنوشتساز، خانواده ژولیت میراث او را فاش کرده و خواهان بازپسگیری عنوانش و نجات نئو ورونا از ظلم میشوند. در همین حال، ژولیت همچنین متوجه میشود که رومئو پسر بدترین دشمن اوست. آیا ژولیت میتواند نئو ورونا را نجات دهد و پدر مردی را که دوستش دارد، بکشد؟