مدیر عامل شرکت مبلمان، لو فانگنینگ، به 30 سالگی نزدیک میشود و تحت فشار خانوادهاش، موافقت میکند که ازدواج کند. او به جراح خوشتیپ، لینگ روی، چشم میدوزد و او را متقاعد میکند که با او ازدواج کند. اما به زودی متوجه میشود که زندگی زناشویی آنطور که انتظار داشت نیست. شکافهایی در رابطهی ضعیفشان شروع به ظاهر شدن میکند. اما وقتی که او شروع به فکر کردن به طلاق میکند، ناگهان خود را در حال عاشق شدن به لینگ روی مییابد. آیا برای عشق دیر شده است؟ یا اینکه آیا رومانس میتواند به آنها کمک کند تا ازدواجشان را نجات دهند؟