ترکیهای، یک قاتل مخفی که برای کشورش خدمت کرده است، انتقام برادرش را که خرابکاری شده است، میگیرد. او با نشان دادن اینکه برای امنیت کشور و خانوادهاش مرده است، زندگی جدیدی آغاز میکند. در نتیجه یک آسیب که در یکی از عملیاتهایش در خارج از کشور رخ میدهد، با فیروزه، یکی از پزشکان بدون مرز آشنا میشود. با اینکه دلتنگ همسر و فرزندانش است، از ته دل میداند که بازگشت به آنها تقریباً غیرممکن است، اما این کلمه در دایره لغاتش نیست. او عاشق فیروزه میشود تا خانوادهای جدید بسازد، در این میان، او لو میرود و مجبور به بازگشت به استانبول میشود. نه خانواده ثانویهاش میدانند و نه خانواده اصلیاش که در قبرستانش برایش گریه و دعا کردند، از وقایع اخیر او باخبرند. استانبول، از طرف دیگر، همانند جایی نیست که او ترک کرده است. او تمام تلاشش را برای مبارزه با نیروهای خارجی خواهد کرد، در حالی که انرژیاش باید بین دو زنی که عاشقش هستند تقسیم شود.